loading...
آیات الهی
علی بازدید : 377 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)


از عدالت و مهرباني او نسبت به زير دستان اين كه؛ امام سجّاد ـ عليه السلام ـ فرمود: علت اين كه بر سر پرنده قُنْبَره كاكلي مانند تاج قرار دارد، اين است كه حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ دست مرحمت بر سر او كشيد، و چنين تاجي بر اثر آن، در سر او پديدار گشت، كه داستانش چنين است: روزي قُنْبَره نر مي‎خواست با قنبرة ماده همبستر شود، ولي قنبره ماده امتناع مي‎ورزيد. قنبرة نر به او گفت: «از من جلوگيري نكن مي‎خواهم از تو داراي فرزندي شوم كه ذاكر خدا باشد.» قنبرة ماده با شنيدن اين سخن، تقاضاي همسرش را پذيرفت. سپس وقتي كه خواست تخم بگذارد، در مورد مكان تخم گذاري حيران بود. قنبرة نر به او گفت: «رأي من اين است كه در نزديك جاده تخم گذاري كن. كه هر كس تو را ديد گمان كند تو براي جمع كردن دانه از جاده به آن جا آمده‎اي، در نتيجه كاري به تو نداشته باشد.» قنبرة ماده پيشنهاد همسرش را پذيرفت و در كنار جاده تخم گذاري كرد و روي تخمش نشست، تا وقتي كه زمان بيرون آمدن جوجه‎اش از تخم نزديك گرديد. روزي اين دو پرندة نر و ماده ناگهان باخبر شدند كه حضرت سليمان با لشكر عظميش به حركت در آمده‎اند، و پرندگان بر روي سپاه او سايه افكنده‎اند. قنبرة ماده به همسرش گفت: «اين سليمان ـ عليه السلام ـ است كه با لشكرش به طرف ما مي‎آيند كه از اين جا عبور كنند، من ترس آن دارم كه خودم و تخم‎هايم زير پاي آنها نابود شويم.» قنبرة نر گفت: «سليمان ـ عليه السلام ـ مردي مهربان است، ناراحت نباش. آيا در نزد تو چيزي هست كه آن را براي جوجه‎هايت اندوخته باشي؟» قنبرة ماده گفت: «آري در نزد من ملخي هست كه آن را براي جوجه‎ها اندوخته‎ام آيا در نزد تو چيزي هست؟» قنبرة نر گفت: «در نزد من يك دانه خرما وجود دارد كه براي جوجه‎ها اندوخته‎ام.» قنبرة ماده گفت: «تو خرمايت، و من ملخم را برگيريم و وقتي كه سليمان ـ عليه السلام ـ از اين جا عبور كرد، نزد او برويم و آنها را به او اهدا كنيم، ‌زيرا سليمان ـ عليه السلام ـ هديه را دوست دارد.» قنبرة نر خرماي خود را به منقار گرفت، و قنبرة ماده ملخ خود را بين دو پايش گرفت، و نزد سليمان ـ عليه السلام ـ رفتند. سليمان ـ عليه السلام ـ بر بالاي تختش بود. از آنها استقبال كرد و قنبرة نر در طرف راست او، و قنبرة ماده در طرف چپ او نشستند. سليمان ـ عليه السلام ـ از آنها احوالپرسي كرد و آنها نيز ماجراي زندگي خود را به عرض سليمان ـ عليه السلام ـ رساندند. سليمان ـ عليه السلام ـ هدية آنها را پذيرفت و لشكرش را از آن جا دور ساخت تا آنها و تخم‎هايشان را پايمال نكنند، و بر سر آنها دست مرحمت كشيد و براي آنها دعا كرد. بر اثر دعا و مسح دست سليمان ـ عليه السلام ـ تاجي زيبا بر سر آنها روئيده شد. حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ به قدري به ياد خدا بود، كه نه تنها آن همه قدرت و مكنت او را از ياد خدا غافل نساخت، بلكه آن را پلي براي ياد خدا قرار داده بود. روزي شنيد: گنجشكي به همسرش مي‎گويد: «نزديك من بيا تا با تو همبستر شوم، شايد خداوند فرزندي به ما دهد كه ذكر خداوند متعال بگويد. ساية عمر ما به لب ديوار رسيده، شايد چنين يادگاري بگذاريم!» سليمان ـ عليه السلام ـ از سخن او تعجب كرد و گفت: «هذِهِ النِّيةُ خَيرٌ مِنْ مَمْلِكَتِي؛ اين نيت (داشتن فرزند ذاكر) بهتر از همة مملكت من است.» عشق و دلدادگي سليمان ـ عليه السلام ـ به خدا روزي حضرت سليمان گنجشك نري را ديد كه به همسرش مي‎گفت: «چرا خود را از من دور مي‎كني، ‌من اگر بخواهم قبّة قصر سليمان ـ عليه السلام ـ را به منقارم مي‎گيرم و آن را در درون دريا مي‎افكنم!» سليمان ـ عليه السلام ـ از سخن او خنديد، ‌سپس آن دو گنجشك را احضار كرد، به گنجشك نر فرمود: «تو چگونه مي‎تواني قبة قصر سليمان را به منقار بگيري و به دريا بيفكني؟!» گنجشك گفت: «نه اي رسول خدا! چنين تواني ندارم، ولي مرد گاهي نزد همسرت خود را بزرگ جلوه مي‎دهد و لاف و گزاف مي‎گويد، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نيست.» حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ به گنجشك ماده گفت: «چرا خود را در اختيار همسرش قرار نمي‎دهي، با اين كه او تو را دوست دارد؟» گنجشك ماده در پاسخ گفت: «اي پيامبر خدا او عاشق نيست بلكه ادعاي عشق مي‎كند، زيرا جز من، به غير من نيز عشق مي‎ورزد.» اين سخن اثر عميقي در قلب سليمان نهاد، به طوري كه گرية شديدي كرد، و از مردم دوري نمود و چهل روز در درگاه خدا ناليد و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غير خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غير خدا مخلوط نسازد. غذا رساني به كرمي در درون سنگي در ميان دريا روزي حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه‎اي افتاد كه دانة گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي‎كرد. سليمان ـ عليه السلام ـ هم چنان به او نگاه مي‎كرد كه ديد او به نزديك آب دريا رسيد. در همان لحظه قورباغه‎اي سرش را از آب دريا بيرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي‎كرد، ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بيرون آمد، ولي دانة گندم را همراه خود نداشت. سليمان ـ عليه السلام ـ آن مورچه را طلبيد، و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا در قعر اين دريا سنگي توخالي وجود دارد، و كرمي در درون آن زندگي مي‎كند، خداوند آن را در آن جا آفريد، او نمي‎تواند از آن جا خارج شود و من روزي او را حمل مي‎كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا در درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است مي‎برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي‎گذارد، من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي‎رسانم و دانة گندم را نزد او مي‎گذارم و سپس باز مي‎گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي‎شوم، او در ميان آب شناوري كرده و مرا به بيرون آب دريا مي‎آورد و دهانش را باز مي‎كند و من از دهان او خارج مي‎شوم.» سليمان به مورچه گفت: «وقتي كه دانة گندم را براي آن كرم مي‎بري، آيا سخني از او شنيده‎اي؟» مورچه گفت آري او مي‎گويد: «يا مَنْ لا ينْسانِي فِي جَوْفِ هذِهِ الصَّخْرَةِ تَحْتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزْقِكَ، لا تَنْسِ عِبادَكَ الْمُؤْمِنِينَ بِرَحْمَتِكَ؛ اي خدايي كه رزق و روزي مرا در درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي‎كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.» شكايت مار از سليمان ـ عليه السلام ـ روزي يك مار نزد سليمان ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: «فلان شخص دو فرزندم را كشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام كنيد.» سليمان ـ عليه السلام ـ فرمود: «انسان مسلمان را به خاطر كشتن مار نمي‎كشند.» مار گفت: «اي پيامبر خدا، در اين صورت از شما مي‎خواهم كه او را سرپرست اوقاف كنيد، تا (بر اثر عدم مراقبت در اجراي صحيح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهاي آن جا از او انتقام بگيرم.» اين روايت بيانگر آن است كه مسؤوليت سرپرستي چيزي كه وقف شده بسيار خطير و دشوار است. كساني كه چنين مسؤوليتي را مي‎پذيرند بايد به طور كامل متوجه باشند كه در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفته‎اند، مبادا در مورد اجراي صحيح آن موقوفه، كوتاهي يا سهل انگاري كنند، كه كيفرش بسيار شديد و طاقت فرسا است. پذيرش رأي خارپشت حضرت جبرئيل از جانب خداوند به حضور سليمان ـ عليه السلام ـ آمد و ظرفي پر از آب آورد و گفت: «اين آب، آب حيات است (يعني اگر از آن بنوشي هميشه تا روز قيامت زنده و جاويد مي‎ماني) خداوند تو را مخير نموده است كه از آن بنوشي يا ننوشي.» سليمان ـ عليه السلام ـ با جن و انس و حيوانات در اين باره مشورت كرد، همه گفتند: بايد از آن بنوشي تا زندگي جاويد پيدا كني. سليمان ـ عليه السلام ـ با خود انديشيد كه آيا ديگر هيچ حيواني هست كه با او در اين باره مشورت نكرده باشم؟ فكرش به اين جا رسيد كه با خارپشت مشورت نكرده است. اسبش را به حضور طلبيد و به او گفت: «نزد خارپشت برو و او را به حضور من بياور.» اسب رفت و پيام سليمان ـ عليه السلام ـ را به خارپشت داد، ولي خارپشت همراه اسب نيامد، اسب تنها بازگشت و موضوع را به سليمان ـ عليه السلام ـ خبر داد. اين بار سليمان ـ عليه السلام ـ سگي را نزد خارپشت فرستاد، سگ رفت و خارپشت همراه سگ نزد سليمان ـ عليه السلام ـ آمد، حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ به او گفت:‌«قبل از آن كه با تو مشورت كنم، بگو بدانم چرا، من اسب را كه بهترين جاندار بعد از انسان است نزد تو فرستادم، با او نيامدي، ولي سگ را كه خسيس‎ترين حيوان است فرستادم با او آمدي؟» خارپشت پاسخ داد: زيرا اسب ـ گرچه حيواني شريف است ـ ولي بي‎وفا است، چنان كه شاعر گويد: نشايد يافت اندر هيچ برزن وفا در اسب و در شمشير و در زن ولي سگ گرچه خسيس است اما وفادار مي‎باشد، كه اگر لقمة ناني از كسي به او برسد، نسبت به او هميشه وفادار است. از اين رو با سخن بي‎وفايان همراهشان نيامدم، ولي با اشارة وفاداران آمدم. سليمان گفت: جامي از آب حيات را نزد من آورده‎اند، و مرا مخير ساخته‎اند كه آن را بنوشم تا عمر جاودانه بيابم يا ننوشم و عمر معمولي كنم، نظر تو چيست؟ خارپشت گفت: آيا اين آب حيات را اختصاص به شخص تو داده‎اند، يا فرزندان و بستگان و ياوران نزديكت نيز مي‎توانند از آن بنوشند؟ سليمان ـ عليه السلام ـ فرمود: مخصوص من است. خارپشت گفت: صواب آن است كه از آن آب ننوشي، زيرا همة دوستان و زن و فرزندان تو قبل از تو بميرند و تو را همواره داغدار و غمگين نمايند، زندگي آميخته با غم و اندوه و غم چه فايده‎اي دارد؟ زندگي بدون دوستان و عزيزان زندگي خوشي نخواهد بود. سليمان ـ عليه السلام ـ سخن خارپشت را پذيرفت و از نوشيدن آب حيات خودداري نموده و آن را رد كرد. آري بايد به سراغ آن زندگي جاودان و خوشي رفت كه در آن غم و اندوه نباشد و چنين زندگي در بهشت جاودان الهي وجود دارد، كه در پرتو ايمان و عمل صالح مي‎توان به آن رسيد. سعادتمند كسي است كه دنيا و زندگي فاني آن را پلي براي وصول به رضوان خدا و بهشت قرار دهد، تا به زندگي طيب و ابدي دست يابد كه گفته‎اند: براي افراد سعادتمند، مرگ گامي است به سوي كمال، نه دامي به سوي زوال ................ حکمت سلیمان نبی داوود علیه السلام بر اریکه سلطنت بنی اسرائیل تکیه زده و در اختلافات و درگیری آنها قضاوت و داوری می کرد، امور سیاست و اقتصاد قوم را به درایت و کفایت اداره می کرد و هر روز بنی اسرائیل نزد داود می آمدند و سرگذشت زندگی و مشکلات خویش را بیان می داشتند و نزاعهای خود را تشریح و استدلال می کردند و داوود هم در تمام موارد با عدل و داد حکم می نمود. در این دوران سلیمان که یکی از فرزندان داوود بود تنها یازده سال از عمرش می گذشت. داوود پیرمردی ضعیف و نحیف بود که هر آن امکان وداع او با زندگی می رفت و همواره فکر آینده مملکت و کشور او را نگران می ساخت و در این فکر بود که چه کسی پس از وی می تواند زمام امور و اداره کشور را به دست بگیرد. داوود گرچه فرزندان بسیاری داشت ولی سلیمان که کودکی خردسال بود، از جهت علم و حکمت برآنان برتری داشت آثار عقل و درایت از سیمای او هویدا و هوش و درایت او بر همه آشکار بود و امور مردم را با تیزبینی و عاقبت اندیشی اداره می کرد. عادت داوود علیه السلام بر این بود که در مجلس قضاوت خویش، فرزند خود سلیمان را حاضر می ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بیفزاید، لذا سلیمان همیشه در مجلس قضاوت پدر خویش حاضر بود، تا در پرتو افکار پدر، چراغی برای آینده خود بیفروزد و در آینده به هنگام برخورد با مشکلات و مسائل اداره مملکت از پرتو آن بهره گیرد. در یکی از مجالس که داوود پیغمبر بر کرسی قضاوت خود نشسته بود و سلیمان نیز در کنار وی حضور داشت، دو نفر، برای طرح نزاع نزد داوود علیه السلام آمدند، یکی از آن دو گفت: من زمینی داشتم که زمان برداشت محصول آن فرا رسیده و موقع چیدن آن نزدیک شده بود، تماشای آن موجب مسرت هر بیننده و تصور حاصلش موجب امید و دلگرمی صاحبش بود، در همین موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد این کشتزار شده اند و کسی آنها را بیرون نرانده است و چوپانی از گوسفندان محافظت ننموده است، بلکه گوسفندان شبانه در این کشتزار چریده اند و محصول مرا از بین برده و نابود کرده اند به حدی که اثری از آن باقی نمانده است. مدعی شکایت خود را اقامه کرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعی نداشت و محکومیت او محرز بود. لذا پرونده به مرحله صدور حکم رسید و حکم صادره باید در مورد او اجرا می شد. داوودعلیه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب کشتزار است که باید در تقاص محصول از دست رفته خود بگیرد. این غرامت به خاطر مسامحه کاری صاحب گوسفندها است که آنها را شبانه و بدون چوپان، در میان کشتزارها رها کرده است. در این هنگام سلیمان که کودکی بیش نبود، اما از علم و حکمت خدادادی برخوردار شده بود و بر دقایق این مرافعه آگاه بود مُهر سکوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حکمی متعادل تر و به عدل نزدیک تر وجود دارد. اطرافیان داوود علیه السلام از جرات این کودک متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببینند سلیمان چه می گوید. سلیمان گفت: باید گوسفندها را به صاحب کشتزار بدهند تا از شیر و پشم و نتایج آنها بهره برداری کند و زمین را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادی آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت، سپس زمین را بدهند و گوسفندها را باز گیرند و بدین طریق ضرر و غرامتی به هیچیک نخواهد رسید و این حکمت به عدالت نزدیک تر و از جهت قضاوت صحیح تر و بهتر است. این قضاوت، مطلعی شد بر نبوغ و استعداد سلیمان تا در آینده به شایستگی، سلطنت و نبوت داوود علیه السلام را ادامه دهد. سلیمان و برادر ریاست طلب پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داوود علیه السلام فرزند خود سلیمان را آماده ساخت تا پس از وی حکومت مردم را در دست گیرد. سلیمان در آن زمان نوجوانی بود که هنوز سرد و گرم دنیا را نچشیده بود، ولی قدرت و درایت سلطنت و رهبری مردم را به خوبی دارا بود، از طرفی آبیشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سلیمان که از مادر دیگری بود، با ولایتعهدی سلیمان موافق نبود و در صدد ایجاد اختلاف و شورش در بین مردم بر آمد. آبیشالوم سالیان متمادی نسبت به بنی اسرائیل لطف و مهربانی داشت، بین آنان قضاوت می کرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خویش جمع می کرد و همواره در فکر آینده ای بود که برای خود تصور کرده بود. کار آبیشالوم در دستگاه داوود بالا گرفت، به حدی که وی بر در منزل داوود می ایستاد تا حوایج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در این کار دخالت می کرد، تا بر تمام بنی اسرائیل منت و نفوذی داشته باشد و از حمایت آنها برخوردار باشد. آنگاه که آبیشالوم موقعیت را مناسب دید و از حمایت بنی اسرائیل مطمئن شد، از پدر خود داوود اجازه خواست که به "جدون" برود تا به نذری که در این مکان نموده، وفا کند. سپس کارآگاهان خود را در میان اسباط بنی اسرائیل فرستاد و به آنان ابلاغ کرد که هر گاه صدای شیپور اجتماع را شنیدید به سوی من بشتابید و سلطنت را برای من اعلام نمایید، که این کار برای شما بهتر و سودمندتر خواهد بود. شوب داخلی بیت المقدس قوم بر خواسته و شورش بالا گرفت، آشوب گسترده ای بر اورشلیم حاکم شد و بیم آن می رفت که تر و خشک را نابود سازد. داوود از جریان آگاه شد و بر او گران آمد که فرزندش علیه وی قیام کند، اما خویشتنداری کرد و به اطرافیان خود گفت: بیایید از شهر خارج شویم تا از غضب آبیشالوم در امان باشیم. داود و اطرافیان او با عبور از نهر اردن به بالای کوه زیتون پناه بردند. عده ای به ناسزا گویی و فحاشی به داوود پرداختند و با حرفهای نامربوط او را ناراحت ساختند. اطرافیان داوود علیه السلام خواستند آنان را کیفر دهند ولی داود با ناراحتی و افسوس گفت: اگر فرزندم مرا می جوید، دیگران به مخالفت من سزاوارترند. داود به درگاه خدا شتافت و دست به تضرع برداشت و از خدا خواست وی را از این ناراحتی نجات دهد و این بلایی که او را احاطه کرده است از او بر طرف گرداند. آنگاه که داوودعلیه السلام اورشلیم را رها کرد و از آن خارج شد، آبیشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت. داوود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان سفارش کرد که این آشوب را با عقل و تدبیر کنترل نمایند و حتی الامکان در سلامت فرزندش آبیشالوم سعی نمایند، ولی سرنوشت فرزند داوود غیر از خواسته پدر مهربان بود. فرماندهان لشکرداوود بر آبیشالوم مسلط شدند و راهی غیر از قتل او نیافتند، لذا او را کشتند و آشوب فرو نشست و مردم نفس راحتی کشیدند. حکومت سلیمان علیه السلام پس از داوود علیه السلام سلطنت و حکومت به فرزندش سلیمان منتقل شد و به لطف خداوند سلیمان بر سلطنتی استوار و مملکتی پهناور و مقامی ارجمند دست یافت. خداوند دانش و اسرار بسیاری از علوم و فنون از جمله درک زبان پرندگان و حشرات را در اختیار سلیمان قرار داد. خداوند نیروی باد را در اختیار او گذاشت تا سلیمان در امور زراعت و حمل و نقل دریایی و دیگر امور زندگی از آن استفاده کند. خداوند زبان حیوانات را به سلیمان آموخت و او قادر به درک صدای حیوانات شد و از این قدرت، برای کسب اطلاعات صحیح و سریع استفاده می کرد. خداوند برای سلیمان علیه السلام چشمه مس را جاری ساخت و صنعتگران جن را در اختیار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده کند. ایشان از مس، دیگهای بسیار بزرگ و قدح هایی مانند حوض می ساختند و برای استفاده سپاهیان نصب می کردند. عده ای از آنها که به فنون ساختمان آشنا بودند، در مدت کوتاهی بناهای عظیم و کاخهای با شکوه و برجها و پلهای بزرگی ساختند و ساختمانهای مهمی مانند "حاصور و مجد و جازر و بیت حورون و بعله و تدمر" را به پایان رساندند و مخازن و سربازخانه های مورد نیاز را بنا نمودند. در یکی از قصرهای سلیمان که از چوب و سنگهای گرانقیمت ساخته و به جواهرات و تصاویر الوان آراسته شده بود، تختی جواهر نشان وجود داشت که بر فراز آن مجسمه دو کرکس و در طرفین آن دو شیر قرار داده شده بود که هنگام نشستن سلیمان بر تخت، شیرها دستان خود را می گشودند و پس از نشستن، کرکسها بالهای خود را بر سر سلیمان باز می کردند. داوودعلیه السلام در سالهای آخر عمر خود قصد بنای بیت رب یا معبد عظیم بیت المقدس را کرده بود که قبل از اقدام، عمرش پایان پذیرفت ولی چهار سال پس از آن، فرزندش سلیمان، کار بنای آن را شروع و در سال یازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هیکل سلیمان نهاد. این کاخ مدت 424 سال با رونق و شکوه باقی ماند ولی پس از آن به دست پادشاهان مصر و دیگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ویران گشت سلیمان علیه السلام و مور سلیمان، پیغمبری و سلطنت داود را به ارث برد، خداوند سلطنتی بی نظیر و شایسته به او عطا کرد و زبان حیوانات را به او آموخت، جنیان و باد را به تسخیر وی در آورد و به خواست خدا، قدرت درک سخن جانوران و پرندگان را یافت و بدین ترتیب از موضوع و مقصد آنان اطلاع می یافت. روزی پیغمبر خدا، برخوردار از شکوه و جلال سلطنت به همراه عده ای از جن و انس و پرندگان در حرکت بود تا به سرزمین عسقلان و وادی مورچگان رسید. یکی از مورچگان که شکوه و جلال سلیمان و سپاهیانش را دید به وحشت افتاد و ترسید که مورچگان زیر دست و پای لشکر سلیمان لگد کوب شوند، لذا دستور داد، که به لانه های خویش پناه ببرند تا سلیمان و یارانش بدون توجه آنها را پایمال نکنند. سلیمان علیه السلام سخن مور را شنید و مقصود او را دریافت، لذا به سخن مور لبخندی زد و خنده او به این جهت بود که خدا نیروی درک سخن مور را به او عطا کرده بود و به علاوه از سخن مورچگان که بر رسالت سلیمان واقف بودند و می دانستند که پیغمبر خدا بیهوده مخلوق او را نمی کشد در تعجب بود. پیغمبر خدا از پروردگار خویش در خواست کرد که وسیله شکرگزاری وی را فراهم و توفیق اعمال شایسته را به وی عطا کند و راه هدایت را همواره فراروی او قرار دهد و آنگاه که وفات یافت او را با بندگان صالح خود محشور سازد. سلیمان و بلقیس سلیمان پیغمبر به فکر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. او ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه که از احداث این بنای رفیع و با شکوه فارغ شد، دلش آرام و فکرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج به همراه اطرافیان و گروه زیادی که آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مکه شد. سلیمان(ع) چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حرکت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترک کرد و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاهها و زمینهای زیادی را کاوش کرد ولی به مقصود، خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد. سلیمان که از یافتن آب مایوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی کند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد کرد که او را به سختی شکنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینکه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از کیفر رها شود. اما هدهد غیبت کوتاهی کرده بود و پس از لحظاتی بازگشت و برای تواضع نسبت به سلیمان سر و دم خود را پایین آورد. سپس در حالی که از غضب سلیمان بیم داشت نزد او شتافت و برای جلب رضایت او گفت: من بر موضوعی واقف شده ام که تو از آن اطلاعی نداری و علم و قدرت تو نتوانسته است بر آن احاطه پیدا کند. من رازی را کشف کرده ام که موضوع آن بر تو پوشیده مانده است. این خبر، تا حدودی از ناراحتی سلیمان کاست و شوق و علاقه ای در او به وجود آورد. سپس سلیمان از هدهد خواست که هرچه زودتر داستان خود را به طور مشروح بیان کند و دلیل و عذر خود را روشن سازد. هدهد گفت: من در مملکت سبا زنی را دیدم که حکومت آن دیار را در اختیار خود دارد. وی از هر نعمتی برخوردار و دارای دستگاهی عریض و تختی عظیم است، ولی شیطان در آنها نفوذ کرده و بر آن قوم مسلط گشته و چشم و گوششان را بسته و آنان را از راه راست منحرف ساخته است. من ملکه و قوم او را دیدم که بر خورشید سجده می کنند. و از مشاهده این منظره سخت ناراحت شدم و کار آنها مرا به وحشت انداحت. زیرا این قوم با این قدرت و شوکت، سزاوار و شایسته است خدایی را بپرستند که از راز دلها و افکار آگاه است و او یگانه معبود و صاحب عرش عظیم است.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما در مورد وبلاگ چیست و آیا توانسته نیاز شما را برطرف کند؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 45
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 1,169
  • بازدید کلی : 25,641